ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
میدونی عادت داشتم بچه تر که بودم یه وقتایی که استرس میگرفتم بغضم تو گلوم بالا پایین میرفت توی اتاقم هی راه می رفتم و با خودم حرف میزدم. خیال بافی میکردم. گریه میکردم . دعا میکردم. آخه کی فکرشو میکرد که فاطمه یه روز ۲۲ سالش بشه و هنوزم نتونه بگه به کسی چیزی، استرسشو، بغضشو، اتفاقای اطرافشو بریزه تو خودش و فقط دلش بخواد دوباره راه بره و با خودش حرف بزنه؟!
خستگی معنی متفاوتی توی فرهنگ لغت من داره. خستگی برای من یعنی این قصه تموم نشه.... همینطور ادامه داشته باشه.... خستگی برای من یعنی ببینی و نبینی، یا مثلا یعنی خسته از خستگیای این دل وامونده.... یا خسته از پرسه زدن تو شهری که همش آواره.
همه چیز داره کم کم تموم میشه....
شاید حتی کم کم این داستانم تموم شه....
آشنایی دارم با اون شبایی که از فرط گریه ساعت ها نمیتونم جلوی ضجه مو بگیرم. یا مثلا به اون لحظه هایی که گولت میزنن و یهویی میفهمی گول خوردی یا به خاطر اشتباهات اونقدر سرت داد میزنن شایدم کتکت بزنن و تو یهویی تمام دنیات آوار میشه دقیقا وقتی تمام دنیات آوار بشه نمیتونی جلوی خودتو بگیری و شبی به وجود میاد اینطوری.
نزدیک که نباشی نخوان بهت نزدیک شن توام یادنمیگیری نزدیک شی اونوقت مدت ها میگذره و باید خیلی خوش شانس باشی و خوش شانس باشن که اینا باعث نشه تو خیلی دور شی....
شاید بخاطر همینه که دلم میخواست این فیلمرو ببینم ببینم که اونم گو زدن؟ اونم اون لحظه هایی که باور نمیکنه بد باشه کسی بدی دیده؟ شاید واسه همین حسای مزخرف و مشترکه که از دیشب هردفعه میبینم یه قسمتشو اشکم ناخداگاه میاد.