imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

Alama

میدونی عادت داشتم بچه تر که بودم یه وقتایی که استرس میگرفتم بغضم تو گلوم بالا پایین میرفت توی اتاقم هی راه می رفتم و با خودم حرف میزدم. خیال بافی میکردم. گریه میکردم . دعا میکردم. آخه کی فکرشو میکرد که فاطمه یه روز ۲۲ سالش بشه و هنوزم نتونه بگه به کسی چیزی، استرسشو، بغضشو، اتفاقای اطرافشو بریزه تو خودش و فقط دلش بخواد دوباره راه بره و با خودش حرف بزنه؟!


خستگی معنی متفاوتی توی فرهنگ لغت من داره. خستگی برای من یعنی این قصه تموم نشه.... همینطور ادامه داشته باشه.... خستگی برای من یعنی ببینی و نبینی، یا مثلا یعنی خسته از خستگیای این دل وامونده.... یا خسته از پرسه زدن تو شهری که همش آواره.

همه چیز داره کم کم تموم میشه....

شاید حتی کم کم این داستانم تموم شه....

Kazïm

آشنایی دارم با اون شبایی که از فرط گریه ساعت ها نمیتونم جلوی ضجه مو بگیرم. یا مثلا به اون لحظه هایی که گولت میزنن و یهویی میفهمی گول خوردی یا به خاطر اشتباهات اونقدر سرت داد میزنن شایدم کتکت بزنن و تو یهویی تمام دنیات آوار میشه دقیقا وقتی تمام دنیات آوار بشه نمیتونی جلوی خودتو بگیری و شبی به وجود میاد اینطوری.

نزدیک که نباشی نخوان بهت نزدیک شن توام یادنمیگیری نزدیک شی اونوقت مدت ها میگذره و باید خیلی خوش شانس باشی و خوش شانس باشن که اینا باعث نشه تو خیلی دور شی....

شاید بخاطر همینه که دلم میخواست این فیلمرو ببینم ببینم که اونم گو زدن؟ اونم اون لحظه هایی که باور نمیکنه بد باشه کسی بدی دیده؟ شاید واسه همین حسای مزخرف و مشترکه که از دیشب هردفعه میبینم یه قسمتشو اشکم ناخداگاه میاد.