imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

Alama

میدونی عادت داشتم بچه تر که بودم یه وقتایی که استرس میگرفتم بغضم تو گلوم بالا پایین میرفت توی اتاقم هی راه می رفتم و با خودم حرف میزدم. خیال بافی میکردم. گریه میکردم . دعا میکردم. آخه کی فکرشو میکرد که فاطمه یه روز ۲۲ سالش بشه و هنوزم نتونه بگه به کسی چیزی، استرسشو، بغضشو، اتفاقای اطرافشو بریزه تو خودش و فقط دلش بخواد دوباره راه بره و با خودش حرف بزنه؟!


خستگی معنی متفاوتی توی فرهنگ لغت من داره. خستگی برای من یعنی این قصه تموم نشه.... همینطور ادامه داشته باشه.... خستگی برای من یعنی ببینی و نبینی، یا مثلا یعنی خسته از خستگیای این دل وامونده.... یا خسته از پرسه زدن تو شهری که همش آواره.

همه چیز داره کم کم تموم میشه....

شاید حتی کم کم این داستانم تموم شه....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.