imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

آمد که نام فاطمه....

امشب بعد از اجرای اول تاترمون توی اتاق پشت صحنه با رعنا و نفس کلاه گیس عمر و گذاشتیم سرمون و قهقه زدیم دلم آروم بود و خدا رو شاکر بودم . محیا با اون قدرت محکم بودن همیشگیش بغض گلوشو گرفته بود و تند تند میگفت تقصیر من نبود که صحنه آتیش زدن دکور آتیش گرفت و من بیشتر از هر زمانی دلم میخواست بغلش کنم از این همه شباهت به مامانش از این همه مهربونیش از این همه محکم بودنش از این همه خاکی بودنش. عارفه طبق معمول که به گریه کردن اعتقاد خاصی داره میگفت وسط گریه دیدم ریشم افتاد و دیگه گریه نکردم.اینکه میگن عجیبه در افتادن با این خاندان عجیب حرف درستیه ته دلم عجیب قرصه از اینکه اتفاقای خوبی در راهه ته دلم عجیب قرصه از اون قرص بودنا که از شدت آرامش و خوبی گریت میگیره . امروز ظهر وقتی بعد از نماز دلتنگ شدم.
با خودم گفتم اینکه با خودت فکر کنی یکی میفهمتت میفهمه چی هستی کی هستی خیلی حس خوبی بود.من همیشه کنار این گروه دلم میگیره همیشه .... دلتنگ شدم و اجازه دادم به خودم که گریه کنم. میدونم که اگر این شد باید این میشد اما دلتنگ شدم...."آمد که نام فاطمه بر دفتر زمان
تسبیح عشق پاره شد و دانه دانه شد...

تنفر و دلتنگی

حس تنفر و دلتنگی یه جوری تو هم پیچیده درونم که از درون داره میسوزونه هی میره جاهای مختلف بدنم ....

مثلا یه لحظه توی چشمم میاد این حس

یه لحظه توی قلبم

یه لحظه توی گلوم

یه لحظه توی پام

تنفر و دلتنگی میتونه به راحتی از پا دربیارتم 

تنفر و دلتنگی انگار شده اسمش.

انگار اسمش اصن‌تنفر و دلتنگیه


یه بیماری چشمی کشف کردم درونم‌ 

"Ocular dominance"

تازه فهمیدم چرا یه سری چیزا رو توی اطرافیانم نمیدیدم‌مشکل چشمی داشتم.

ندیدن تنفر و دلتنگی میاره.