ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
دستم از شدت عصبانیت و ناراحتی میلرزید و سعی میکردم غذای فردامو بریزم تو ظرف .
مامان مثل همیشه جواب سوالامو نمیده و ترجیح میده با تلفن حرف بزنه . روی قلبم یه کوه سنگینی میکنه . هنوز داره مخم سوت میکشه از اینکه یه پسر غریبه به خودشش اجازه داده اینطوری رقتار کنه. نمیتونم عصبانی باشم و حتی نمیتونماین بغض لعنتیو خالی کنم گلوم خراش برداشته از شدت بغض حس میکنم دارم جون میدم.
دوباره همون حالت قدیمی که با هربار فکر کردن به زندگی حالت تهوع میگیرمبرگشته.