imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

بعد از مدت ها همون شعر قدیمیمون پلی شد

دستم از شدت عصبانیت و ناراحتی میلرزید و سعی میکردم غذای فردامو بریزم تو ظرف .

مامان مثل همیشه جواب سوالامو نمیده و ترجیح میده با تلفن حرف بزنه . روی قلبم یه کوه سنگینی میکنه . هنوز داره مخم سوت میکشه از اینکه یه پسر غریبه به خودشش اجازه داده اینطوری رقتار کنه. نمیتونم عصبانی باشم و حتی نمیتونم‌این بغض لعنتیو خالی کنم گلوم خراش برداشته از شدت بغض حس میکنم دارم جون میدم.

دوباره همون حالت قدیمی که با هربار فکر کردن به زندگی حالت تهوع میگیرم‌برگشته.

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو 1401/05/03 ساعت 08:20 https://lemonn.blogsky.com/

چون از ماجرا خبر ندارم نمیتونم بگم درکت میکنم اما این حس بغض فروخورده رو خوب میشناسم. من معمولا برای رهایی ازش سعی میکنم یک جا تنها بشم و تلاش کنم که اشک بریزم. بعضیا با آهنگ یا فیلم غم‎انگیز اینکار رو میکنن که من نمیتونم بدتر ناراحت میشم؛ من از مهربونی کسی اشکم درمیاد پس به یه دوست پیام میدم که اعصابم خیلی خرده و اون تا بخواد بگه چی شده و اینا من اشک ریختم :))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.