imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

امشب نسبت به دیشب ماه اومده وسط آسمون. شبا عادت کردم پرده پنجره ی دم تختم و نمیکشم . دوست دارم صبح های زود نور خورشید بیاد تو اتاقم و نزاره خیلی بخوابم ، شباشم دوست دارم که نور ماه میاد و نورهای ریز خونه های شهر وسط تاریکی شب.

امشب نشستم رو تختم درحالیکه تقریبا نصفی از اون کتاب کلفت بدایه الحکمه رو نخونده بودم و از سردرد داشتم به خودم میپیچیدم بعد از اینکه ژلوفن خوردم سرمو محکم با یه روسری مشکی بستم ، بعد یهو توجهم جلب شد که چقدر ناخداگاه از وقتی تکتم بهم گفت سرتو با روسری محکم ببند خوب میشی عقیده پیدا کردم به بستن سرم، نشستم و خیلی آروم کرم زدم به پام و برای اینکه از شدت سردرد حالت تهوع داشتم ریز سرم دوتا بالش گذاشتم تا بخوابم. اما یه عالمه فکر اومد سراغم و نخوابیدم....

چیا داریم تجربه میکنیم . این حجم از استرس از نگرانی به قدری زیاده که شاید بتونه آدم و نابود کنه. میگن سمت شریعتی پر رادیاکتیو شده کسی نره اون سمت خطر جانی داره. خب حمید اینا که بغل سینا اطهره خونشون چی ؟ هرآن امکان داره یا دوباره بترکه یا خطر جانی رادیواکتیو باشه.

اینا فقط یه بخشی از نگرانیا و استرس هاست. خدا میدونه چندتا از این فکرا داره میخورتم و من دارم باهاشون مبارزه میکنم. کلا بعد از اون خواب مزخرف که از خوابیدنمم میترسم.

ولی اومدم بگم یه نیرویی هست که توانایی مقابله با تمام این حجم از استرس و نگرانیو داره و ته قلبتو روشن میکنه.