imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

هی گفتم نگم ننویسم اما مینویسم از امشب که همه عمو ها و عمه ها خونمون بودن و نذاشتن بمونم خونه....

از اون ساعت هایی که مجبور بودم الکی بچرخم توی خیابونا تا تموم بشه مهمونی. نوشتن نداره اما سخت گذشت....

سخت ترین قسمتش این بود که کسی نبود و تنهایی رفت توی استخونم رفت ته استخونم. 

امشب حتی حوصله نوشتنم ندارم . برگشتم خونه کودی از ظرفای مهمونیو شستم و سعی کردم به یدونه پیامی که بعد از مدت ها محمدعلی فرستاده جواب بدم و تمام دردمو بریزم روی تختم....


انگشت سشت دست راستم میپره.....

نه شام خوردم نه ناهار ، معدم حس سوراخی داره....

و خوبه که آدم اینجا برای غریبه مینویسه دردشو....

یه بار سنگین روی تمام بدنم حس میکنم.

از بیرون صدای ریز دعوا و گریه میاد اونقدر خستم که توانایی دارم زندگیمو تموم کنم.

تنهایی و بیچارگی باهم مخلوط شدن از همون وقتایی که حس و حال هیچ کس و هیچ چیز و ندارم.

یه ابر سیاه بالا سرم میبینم...

کاش بارونش بباره و تموم شه بره.

حتی توانایی دارم خودمو تنها تر از چیزی که هستم بکنم.