imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

شب های پر آشوب


این‌ همون صحنه ای هست که بعضی شبا حتی ده ها بار از روی تختم‌نیم خیز میشم تا ببینمش و دوباره بی حال اما دل آشوب به خواب برم!

.

اینکه بعد از این‌همه وقت هنوزم حس غم با غمگین بودنش میشینه تو دلم خوبه یا بد؟!

Umot

دیشب به قدری خدا رو شکر کردم که دیگه نرگسی توی زندگیم نیست که ناخداگاه ذوق نبودنش میومد تو دلم.

گاهی با خودم فکر میکنم که فاطمه بودن چقدر چیز عجیب و سختیه مثلا من خوشحالم از نبودن نرگس اما از حالتاش دلم براش میسوزه و با خودم میگم اگر بودی پیشش شاید عوضش میکردی بهتر نبود؟ نه که بگم آدم خوبیم اتفاقا اصن چیز خوبی نیست این دلسوزی اما فقط عجیبم....

.

آخ که چقدر دلتنگ میشم یهویی و خوبه که امتحاناس و وقت برای فکر کردن نیست...

اگرم هیچ وقت به چیزایی که آرزومه نرسم امید داشتن و دوست دارم