imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

امشبمو ساختم

اووووووف ببین امشب فاطمه دست به چه کاری زد. 

هه.....

گشت و گشت تا پیدا کرد. خوند و خوند تا بهش ثابت بشه اونقدر براش مهمی نیستی که دلت میخواد برای هیچ کس مهم نباشه از این حس های بچگونه که خودت میدونی بچه بازیه و صبح که بیدار شی همون فاطمه شاد و پر انرژی میشی اما الان دقیقا الان زمانش رسیده بود که قلبت فشرده شه و خودت مچالش کنی و به چشمای پف کرده گلی فکر کنی تا از فکر کردن به خودت خلاص شی.

گلی امروز از اون حال های داغونی که بیرونش و زور میزد خوب نگه داره بود حتی به دوستاشم‌نمیگفت چه بلایی سرش اومده چشاش از فرط گریه قرمز و پف دار بودن دستاش سرد سرد بودن از دیشب فقط یه پچ پچ خورده بود و گلی بغض و اشک، گلوش میسوخت . موقع رفتن بغلش کردم گفتم برو خونه یه چیزی بخور  معده خالی دردی و دوا نمیکنه و سعی کن بخوابی یکم . خندید و گفت فلسفه اسلامی بخونم

 خندیدم و گفتم آره از الان شروع کن خوبه آفرین.

اما توی تمام‌این مدت جز غم و درد چیزی تاثیر نداشت توی حال و هواش.

خلاصه که خیلی دلتنگم...

اوووووووووووووف یعنی

زندگی ترک کننده کردتم

چند روز پیش وقتی که از همه جا حمله های متفاوتی بهم شده بود بهش گفتم" از انتظار کشیدن خسته شدم متنفرم. دلم میخواد انتظار هیچ کدوم از چیزایی که باید بشه و نکشم دیگه."

برگشت گفت"اونوقت دیگه انتظار نکش...

رهاش کن. حالا که سرنوشت میگه انتظار بکشی تو در برابرش وایسا و ببین واقعا چی ته این انتظارس. خودت تهش و تعیین کن"

از اون روز تا همین امروز صبح که از خواب بیدار شدم و یه کش و قوس دلچسب اومدم تا امروز صبح که چایی ساز و زدم که یه چایی با برگ به لیمو و دارچین دم‌کنم تا امروزی که بعد از چایی دم کردن با سویی شرتم رفتم تا ایون و آبپاچی کنم و گلدونامو آب بدم، تصمیم نداشتم پایان انتظار هامو خودم تعیین کنم اما امروز تصمیم گرفتم این کار و انجام بدم.

پایان اون انتظاری که معلوم‌نیست حتی پایانش کی هست از همین الان معلوم‌شد. 


خبر خوش دارم از شر اون آقایی که رفتاراش حس و حال خوب و ازم گرفته بود رهایی یافتم :)))