ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
وقتاییی که خیلی تلاش میکنی برای خوب بودن ، خوب بودن برای دیگران یهویی اونقدر از خودت غافل میشی که میبینی روزهاست بیمار افتادی روی تخت و هیچ کس عین خالشم نبوده آخر سرم همونی که تلاش کردی خوب باشی باهاش رفت مسافرت تو موندی و بدن دردای بعد از یه شب تا صبح بالا آوردنت.
بعد اونوقته که صبح از خواب بیدار میشی چشمای بی جونتو میبینی و حرفایی که بهت زده تو سرت دوره میشه لبای بی رنگتو میبینی و یهویی چشمات پر از اشک میشن ...از ناتوانیت اشک میریزی و تو حال خودت میری گوشه اتاق دفترتو باز میکنی برای خودت مینویسی تا بلکه خودت خودتو آروم کنی .
برای من ماجرا اینطوری ادامه پیدا میکنه که کم کم چشمام درد میگیره از گریه اما قلبم آروم میشه. میخوابم و وقتی بیدار شم روشنایی دنیا بهم لبخند میزنه. :)))