imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

وقتاییی که خیلی تلاش میکنی برای خوب بودن ، خوب بودن برای دیگران یهویی اونقدر از خودت غافل میشی که میبینی روزهاست بیمار افتادی روی تخت و هیچ کس عین خالشم نبوده آخر سرم همونی که تلاش کردی خوب باشی باهاش رفت مسافرت تو موندی و بدن دردای بعد از یه شب تا صبح بالا آوردنت.

بعد اونوقته که صبح از خواب بیدار میشی چشمای بی جونتو میبینی و حرفایی که بهت زده تو سرت دوره میشه لبای بی رنگتو میبینی و یهویی چشمات پر از اشک میشن ...از ناتوانیت اشک میریزی و تو حال خودت میری گوشه اتاق دفترتو باز میکنی برای خودت مینویسی تا بلکه خودت خودتو آروم کنی .

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو 1401/06/27 ساعت 13:35 https://lemonn.blogsky.com/

برای من ماجرا اینطوری ادامه پیدا میکنه که کم کم چشمام درد میگیره از گریه اما قلبم آروم میشه. میخوابم و وقتی بیدار شم روشنایی دنیا بهم لبخند میزنه. :)))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.