imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

کاشکی میشد در آینده بتونم بزرگ شده هادی رو ببینم.

کسی که الان اینهمه برام موجود دلنشینی هست و این همه در طول این چند وقت کوتاه باهم ماجرا داشتیم وقتی بزرگ بشه و اگر من سر راهش قرار بگیرم حس های کودکیش و یادش میاد؟ 

بنظرم آدم ها نمیتونن حس های ضمیر ناخداگاهشون رو پاک کنن. و حتما در آینده یادش خواهد بود.

جزوه آرزو های زندگیم شده دیدن بیست سال بعدِ هادی .

نمیدونم همه آدما اینطورین یا فقط من اینطوری شدم!؟

از یه جایی به بعد توی راه بهتر شدن و رشد کردن و کنار اومدن با همه مسائل زندگی در حالیکه اولش حسابی بهتر بوده حالم یهویی رسیدم به نقطه ای که گاها خالی میشم از درون و غم و غصه آروم میشینه توی وجودم ، با اینکه مثل قبل دیگه حسی خفم نمیکنه ولی رفت و آمدش زیاد میشه و اگر خوب فکر کنم میتونم بهتر بشم . ولی رفت و آمد این حس ها زیاد شدن .