ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
امیرعلی گریش گرفت توی خواب، من دلم گرفته بود و مثل حالت افسرده ها خواب از چشام پریده بود و حتی دلم هیج نو ع خوراکی نمیخواست.
امیرعلی رو مامانم با یه عالمه حرف قشنگ و قصه حسین کرد شبستری خوابوند، من اما بازم خواب به چشام نیومد و حس عجیب افسردگی بهم غالب شده.
ملیکا اما همون اول خوابش برد
امیرعلی هم خوابید، من اما هنوزم حس بد افسردگی همراه با بیخوابی و خستگی شدید و ترس از در و دیوار بهم غالب بود.
مامانم هم خوابید ،من اما....
دلم خیلی گرفته