imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

با کبریت رفتم تو اتاقم و درو پشت سرم بستم معلوم نیست سر من و کبریت چی بیاد تو اتاق

من با کی دارم میجنگم؟ مامانم؟ محدعلی؟ خانوادش؟ احساساتم؟ بابام؟
یا خودم؟
دارم از خودم‌محروم میکنم. اگر بگین چیو میگم همه چیزایی که بهشون نیاز دارمو.
این وسط اونی که درکم نمیکنه مثل همیشه معلومه کیه.دارم میبازم و معلوم نیست این باختن تا کجا پیش بره. اگرومیتونستین قیافمو ببینین نیازی بهدتوصیف شرایط نبود چون توی صورتم چشمام لب و دهنم حتی لپام معلومه که چی به سرم داره میاد.


دور دنیای تو دیوار اتاقت باشد

و تو راضی به دوتا پنجره یک در باشی.

دیشب و پریشب یکی بود خیلی شبیهت اونقدر شبیه که گاهی فک میکردم خودتی یکم اونور تر نشستی. حتی حالت نگاش حتی بیخیالیش حتی رنگ موهاش همه چیش. و به یادت بودم .

شاید بگی چه فایده....

آره خب منم خیلی امیدی به فایدش نداشتم ولی به یادت بودم.

بدجور اعتقاد دارم میشه که زیر و رو بشه زندگی.