ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
حالا که یکم گذشته از اتفاقات شاید گفتنشون فقط باعث شه کمتر به خودم فکر کنم.
چند روز پیش شروع شد.
گریه های پشت سر هم ، بی دلیل و با دلیل، دعوا ها، همونایی که آخرش میرسید به گریه با عربده با فریاد اونقدر دلم میخواست وسط اون لحظه ها دیگه منی نباشه که با تمام صدای درونم میریختمش بیرون.
حالا که با قرص اعصاب تونستم برگردم به روند عادی زندگی باید بگم خیلی تهی بود اون حسا خیلی تهی بودم اون لحظه ها و الان منتفرماز این قرصا ولی جدا چاره ای ندارم جز خوردنشون.
گاهی نمیفهمی چی به اینجا رسوندتت ولی وقتی به خودت میای اونقدر تنهایی و بی کس که حتی اون عربده ها و اون ضجه هایی که بنظر من فراتر از اسم ضجه بودنم نمیتونن حس تنهایی و بی کسی درونتو پر کنن و تو بازم با صدای بلندتری فریاد میزنی گریتو.