imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

نزاشت برم تو آشپزخونه. حس میکردم از شدت نخوردن و نرسیدن مواد غذایی سرم گیج میره . اونقدر گریه کرده بودم که حس سنگینی داشتم تو ناحیه سرم . وقتی نتونستم هیچی بخورم به زور از روی میز یه شیرینی برداشتم که همونم از نگاهش مخفی نموند و اصرار داشت بزارمش زمین اما به زور برداشتم و رفتم تو اتاقم.


من خوب میدونم این قسمتای زندگیمو همون قسمتایی که تا نکشه دست بردار نیست اگر نمیری آخرش  خاطرش تا آتر تو ذهنت مونده اگر بره جای زخمات تا آخر ولی درد داره اون قسمت دست و صورتت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.