imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

دلم میخواد هیچ صدایی امشب نشونم میخوام یه هنزفیری با صدای تا ته بلند بزارم تو گوشم تا شاید یکم بتونم به بغضم غلبه کنم که اشکم در نیاد که سرم بدتر نشه که از کلافگی نخوام صدبار بمیرم و زنده بشم باز.

گاهی برام مهم نیست کجا و کی و با کی فقط دلم میخواد دور بشم و برم.

از قضاوتا و مقایسه های الکی حمید

از مقایسه ها و پشت این و اون حرف زدنای مامان

از لجبازی های پدر

از مهربونیه زیاد منا که گاها عقلشو تحت الشعاع قرار میده

از همشون

شما بگین برای اینکه سردرد بیشتر نشه بغض قورت دادن بهتره یا گریه کردن؟!

هر روز روتین بود امروز رو عن

برنامه هر روز هفته توی یکنواخت ترین حالت ممکنشه.

صبح از ۸ دیرتر بیدار نشم

چایی ، صبحانه، خواب آلود.... برم سمت کوچه رضایی 

همون آهنگ های هر روزو گوش بدم

همون فکرای هر روز توی سرم بچرخه

از خیابون رد بشم و بگم چقدر این قسمت شریعتی خطرناکه

از دم رودخونه رد بشم و بگم یه روز راحت میشه اینجا یکیو کشت و انداخت توی این رودخونه.

دم پرورشگاه معلولین وایسم و اونقدر وایسم که زیر پام علف سبز شه تا بالاخره راحیل خانم از راه برسه. و من هر سری بگم علافیه اینجارو به راه از خونه تا دانشگاه ترجیح میدم. توی راه سعی کنم چرت و پرت بگم . و برسیم جای پارک و دانشگاه و زندگی روتین تر از قبل همیشه.

امروز دیگه چرت و پرتی نگفتم. گفتم حوصله ندارم و ساکت شدم حال و احوال پرسیدم و ساکت شدم خودمو نگرفته بودم فقط فک کنم بسه دیگه.

گیر دادن زیاد....

گفتن چرا اونجوری راه میری

چرا اونجوری مینویسی

چرا اونجوری میخوری

چرا در گنجه بازه

چرا دم خر درازه؟!

بگم  نتونستم تحمل کنم و رد بشم خودمو رسوندم یه جای تقریبا خلوت و اجازه دادم که یکم حداقل یکم این اشکای مزاحم بیان پایین و من یکم بتونم نفس بکشم.

من همینم دیگه چرا میخوان همش بگم چرا اینطوریم اونطوریم.