imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

قهوه

داستان دوست داشتن و من و قهوه میدونین از کجا شروع شد؟ از اونجایی که اوضاع پیچید تو هم و من با وجود دل درد و یه عالمه ناراحتی و .... تو یه عصر گرم جمعه قهوه درست کردم و خوردم و حس کردم قدر تنهام....

تنها اهنگی که هنوزم دلم براش تنگ میشه اونیه که میگه" دلم قهوه میخواد همین حالا با تو...."

Repead to yourself

یه چیزی فرستاد پر از حس و حرفایی که گاهی هی به خودت میزنی اونارو اما جمع بودن همشون توی یه متن امکان داره نابودت کنه

"Allow yourself to lose interest in the things you love..."

دنیا جای خیلی سالم و گل و بلبلی نیست. اما از وقتی با این موجود دوست شدم گاهی وقتا از عمق جونم میترسم که یه روز یه بلایی سرش بیاد. بخاطر اینکه اگر چیزی بشه نه تنها دلتنگیای من بلکه یه انسان کم میشه یه کسی که شاید میتونست دنیارو جای بهتری کنه با خوبیاش و این دردناک تر از دلتنگیه منه....

کاش همیشه بخندی همش چالت و ببینم روحم تازه شه و همیشه باشی.