imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

I fell blue

حالا که سرم گرمه ، کمتر وقت میشه یاد اون خلا هایی بیوفتم که عمیقا ته دلمو خالی میکنه .

چند روزه خیلی ناخداگاه توی مهد وقتی اتفاقا سرم شلوغه حس میکنم ته دلم عمیقا خالیه الکی ، لبخند میزنم کارمو درست انجام میدم ولی آخر روز غمگین میشینم توی اتاقم و هیچ حرفی با هیچ کسی نمیزنم.

راستش من بعضی وقتا از این فاطمه ساکت خسته میشم....

و اشک میریزم....

اون وقتی که به نقطه حرف زدن میرسم میدونی چی باعث میشه سکوت کنم؟ فکر میکنم کی واقعا براش مهمه که من چه حالی دارم ؟ و واقعا نمیتونم راجب کسی مطمئن باشم.

شاید برای همینه کوچکترین کار بچه ها رو سعی میکنم بزرگ کنم تا حس بی اهمیتی نداشته باشن....