ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
تنهایی داره منو میبلعه.
راستیتش فکر تموم شدن این دوره ای که برام تقریبا قشنگ بود ناراحتم میکنه و قلبمو به درد میاره. اما بدتر از این فکر این فکر ناراحتم میکنه که چیزی که برای من قشنگ بود برای یکی دیگه اینقدر دردناک و غیرقابل درک بوده.
دلم میخواد یدونه از قرصاشو بخورم و تا فردا فقط بخوابم که نفهمم زمان چطوری میگذره.
نمیدونم فردا قراره چطوری بگذره و چی بشه نمیتونم بگم استرس دارم انگار این چند روزه فقط تنهام و غمگین.
کسی ندیده غم توی چشمامو اینو به جرئت میگم. کسی حتی حالمم نپرسیده من زیر بار صبر کردن و ندونستن و پوچ بودن تمام خیال و آرزوهام دارم له میشم ولی بقیه لبخند میزنن و حال علی رو میپرسن.