imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

تنهایی داره منو میبلعه.

راستیتش فکر تموم شدن این دوره ای که برام تقریبا قشنگ بود ناراحتم میکنه و قلبمو به درد میاره. اما بدتر از این فکر این فکر ناراحتم میکنه که چیزی که برای من قشنگ بود برای یکی دیگه اینقدر دردناک و غیرقابل درک بوده.

دلم میخواد یدونه از قرصاشو بخورم و تا فردا فقط بخوابم که نفهمم زمان چطوری میگذره. 

نمیدونم فردا قراره چطوری بگذره و چی بشه نمیتونم بگم استرس دارم انگار این چند روزه فقط تنهام و غمگین.

کسی ندیده غم توی چشمامو اینو به جرئت میگم. کسی حتی حالمم نپرسیده من زیر بار صبر کردن و ندونستن و پوچ بودن تمام خیال و آرزوهام دارم له میشم ولی بقیه لبخند میزنن و حال علی رو میپرسن.



اومدم که بگم خواب دیدم ماه از چشم آسمون افتاد