imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

مرگ آسان

ساعت شاید دقیقا ۱۱ بود که فهمیدم امروز از اون دردای بد سردردی میاد سراغم همیشه قبلش میفهمم منتها این دفعه نمیتونستم پیشگیری کنم. اومد.... عصر با اینکه باید میرفتم بیرون اما همرو کنسل کردم و کز کردم کنج تختم و سرمو سفت با روسری بستم و از درد به خودم پیچیدم کابوسای وحشتناک دیدم و پریدم و بیشتر پیچیدم اما بار آخر با صدای داد و بیداد بیدار شدم . دعوا شده بود از اون دعواهایی که میشد نشه همونایی که الکی گیر میده یه طرف بهش داد میزنه خودشو میزنه جو متشنج میشه سردرد من بدتر و بدتر میشه. حتی میزنه به معدم....

گفتم آخر اون همه غصه میشه زدن به جسمم و سردردای بد و معده درد و... الان زد با اینکه فکر میکردم جلوی حال بدمو گرفتم اما زد بالاخره.

چند ساعت جو خونه متشنج بود و نمیدونم دو ساعت یا سه ساعت؟! صدای تلویزیون و کتری رو زیاد کردم که صدای دعوا نیاد و بازم از درد به خودم پیچیدم.

الان که یکم همه چیز بهتر بود اومدم بهش بگم " آدم باید کور باشه که نبینه چقدر شوهرت دوستت داره چقدر داره تحمل میکنه بخاطر اینکه کنار تو و بچه هات باشه آدم باید کور باشه که نفهمه هرکی بود تاحالا صد بار رفته بود" اما بازم سکوت کردم و اومدم همون کنج معروف تختم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.