imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

شبانه ای در دل بارون

پالتومو تنم کرم، زیپشو کشیدم بالا چونکه میدونستم باد و بارون و سرما تنم و میلرزونه و کلاهشو گذاشتم سرم از صبح بارون می اومدم کفشم و پام کردم و آروم بدون اینکه چیزی به کسی بگم رفتم بیرون تا در و باز کردم حجم زیادی از هوای سرد و بوی خاک و گل و دریا و قطره های بارون خورد تو صورتم.

لبخند زدم:)

(برام قشنگ تر از حس اون موقعم وجود نداشت)

آروم آروم شروع کردم به قدم زدن و لمس کردن بارون با روح و جسمم. فکرام هم مثله بارون تند تند ریختن بیرون" منم آدمم خب اون لحظه ای که عصبی ام بدجنسم بی حوصلم و رفتارام میشه مثل یه بچه دو ساله برای خودم عذاب آور تر از بقیس میدونم چرا چونکه وقتی مثل یه بچه دوساله هم بروز میدم حس بدم و بازم خالی نمیشم و این هی عذابم میده. میدونم چقدر دوست دارم بخندم و خوش و خرم باشم اما اینکه به همین اندازه دوست دارم رفتارای درست داشته باشم یا نه شاید باید روش کار شه. اول سفر و که نپرس اصن دعوا و گریه و صدای بلند و همونایی که هنوزم وقتی اتفاق می افته ناراحتم میکنه شد. اما خوب جمعش کردم آره:) جمع و جور کردن بخشی از زندگیه اصن..."

اینارو بگیر ادامه بده تا بینهایت .... جنگلِ در مه و دریای طوفانی و بارون شمال اما ادامه نداشت.....


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.