imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

حسن ای نور چشمانم....

اینم از دومین شب تاتر فاطمیه....

این غم‌، غم تاتر نیست بلکه غم رابطه نزدیکیه که با بچه ها داشتیم و حالا این رابطه دور تر دور تر میشه.... تکخونمون امشب غمگین تر از هر شب تکخونی کرد. عمرمون امشب بی شباهت ترین حالت ممکن نسبت به عمر رو داشت. سلمان امشب مثل همیشه سلمان وار بود ابوذر هم....

محیا و زهرا از بالا اتاق فرمان اومده بودن و تند تند همرو بغل میکردن و به همه تبریک میگفتن. اسما و ام سلمه زیبا تر از هر شب بودن. اگر از یاران عمر بپرسین براتون میگم که هیچ کدوم هیچ شباهتی به چیزی که باید باشن نداشتن.

من و مائده .... امشب همراه لااله الالله تابوت میبردیم.....

بوی عطر یاس تابوت بدجور تو اتاقم پیچیده.... هر بار که به مشامم میخوره این بو دلم میخواد گریه کنم و هر بار به این فکر میکنم که واقعا من خوشحالم واقعا شاکرم بخاطر اینکه قسمت خیلی کوچیکی از این کار عظیم بودم بخاطر اینکه از اولش بودم و با همه چیزش خودمو مجبور کردم که بجنگم.

امشب و این بیتی که آخرش تکخون نتونست بخونه" حسن ای نور چشمانم حسین ای 

راحت جانم بگریید ای عزیزانم ولی آهسته آهسته"

میشود آیا که باز هم در این راه باشم ای بانو؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.