-
تولدی که کسی ازش خبر نداشت
1402/10/24 17:00
مثلا روز تولدت سرکار شیرینی فقط کروسان بخوری اونم حتی بگی حال ندارم چیز خوبی نیست نخورمم چیزی نمیشه و بشینی هرمونوتیک بخونی و هی بغض قورت بدی... دوست داشتم امروز و تجربه نمیکردم.
-
[ بدون عنوان ]
1402/10/09 12:57
وقتی از شدت استرس پنیک میشی احتمالا فقط باید بمیری
-
غریبه
1402/10/05 17:35
با اینجا غریبه ام اونقدر که برای خودم نوشتم برای نوشتن برای آدم های غریبه غریبگی میکنم. یه زمانی اما با اینجا حسابی آشنا بودم. توی یه فاصله زمانی کوتاه آدم هایی که فکر میکردم بودنشون نعمته جاشون رو به آدم های دیگه ای دادن و من الان راحتم با جمع جدیدم و به شدت دلتنگ کسایی که قبلا بودن. دوباره استرس.... و خستگی.......
-
[ بدون عنوان ]
1402/06/16 12:34
گاهی جمع و جور کردن اوضاع سخت ترین کار دنیا میشه.... تو سعی میکنی همه چیزو جمع و جور کنی ولی در واقع به عقب که نگاه میکنی میبینی از اول اشتباه چیده شده همه چیز.... توی دام اشتباهات افتادن بد چیزیه.
-
After a long time
1402/04/17 10:54
این روزا شدم پر از کنترل خودم اونقدر گاهی خودمو کنترل نمیکنم و گند میزنم به همه چیز وقتی کنترل میکنم یه آفرین بزرگ به خودم میگم. حالا که از همه چیز یکسال گذشته میفهمم که چقدر یکسال مدت زمان زیادیه. یه سری اتفاقات هست که آدم نمیفهمم چطوری حتی افتادن مثل ازدواج مثل تموم شدن رابطم با تکتم . مثل دعواهای این چند وقت اخیر...
-
شاید آخرین نوشته
1402/01/14 16:47
این مدت بارها شده که دلم خواسته بنویسم اینجا ، حتی بارها شده که دلم خواسته این صفحرو پاک کنم و ببندم اینجارو . ولی صبر کردم تا این لحظه که از ته قلبم دستم ناخداگاه اومد سراغ اینجا. امروز که مدت هاست افسردگی داره اذیتم میکنه و هرچقدرم که تلاش میکنم اطرافیانم بهم اجازه نمیدن با اذیت هاشون هرچی تلاش کردم برای بیرون اومدن...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/13 12:31
گاهی اوقات دوست دارم نباشم مثل الان که میخوام نباشم
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/06 01:14
امشب بازمنمیتونم بخوابم... چندمین شبه نمیدونم ؟ فقط میدونم که نمیشه به راحتی دووم آوورد با بی خوابی.
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/21 23:15
گاهی به روند زندگی خیلی فکر میکنم... با وارد شدن سینا به زندگیم نمیتونم قبل از اونو تصور کنم که چطوری بود زندگیم.... چقدر اوضاع جامعه و اقتصاد بهم ریخته و ما هنوزم با این اوضاع بهم ریخته داریم زندگی میکنیم... دوستیا خراب شدن، رفاه و عدالت کلمات بی معنی ای شدن و ما هنوز ادامه میدیم... انگار وقتی ساموئل بکت داشت...
-
[ بدون عنوان ]
1401/09/02 21:29
هر هفته این موقع که میشه از درون سرد میشم. امشب که سرمم تیر میکشه. گاهی از شدت خستگیو سرما چشامو میبندم گاهی دربرابر تبریکای مردم تشکر میکنم با لبخند ولی یادم میاد یه حجم بزرگ از بی محبتی میاد و بغض میشه تو گلوم سرم تیر میکشه ولی در سکوت لبخند میزنم... گاهی حسرت میخورم و فقط نگاه میکنم
-
[ بدون عنوان ]
1401/08/05 15:39
وقتی از شدت خشم شانه ها محکمتو میکوبی به شانه های یه شخص بی گناه شاید کمی ، فقط کمی احساس کنی " آخیش به یکی آسیب رسوندم" . اما چیزی نمیگذره که دوباره اونخشم سرباز میکنه و دنبال یه آدم بی گناه دیگه میگردی برای کوبیدن به شونش. اینطوری میشه که ما هیچ وقت یاد نمیگیریم چطوری خشممون و بدون آسیب رسوندن به دیگران...
-
[ بدون عنوان ]
1401/07/13 21:50
جلسه های اولی که اومدم جلسه قرآن کی فکرشو میکرد بعد از جلسه چهارم اینقدر حس خوبی داشته باشم....
-
حلقه گفت و گو
1401/07/06 20:35
توی حلقه گفت و گو امروز سرکلاس یهویی یکی از بچه ها از کسی تشکر کرد که هیچ کس فکرشم نمیکرد. همه بچه ها با علامت سوال ازش پرسیدن" چرا فلانی ؟ " میخوام بگم اگر من الان جایی هستم که فکر میکنم خیلی جایگاهی توش ندارم و برای خودمم تعجب برانگیزه اشکالی نداره... اشکالی نداره اگر که مطمئن باشم جایی که هستم راه درستیه...
-
[ بدون عنوان ]
1401/06/24 12:55
وقتاییی که خیلی تلاش میکنی برای خوب بودن ، خوب بودن برای دیگران یهویی اونقدر از خودت غافل میشی که میبینی روزهاست بیمار افتادی روی تخت و هیچ کس عین خالشم نبوده آخر سرم همونی که تلاش کردی خوب باشی باهاش رفت مسافرت تو موندی و بدن دردای بعد از یه شب تا صبح بالا آوردنت. بعد اونوقته که صبح از خواب بیدار میشی چشمای بی جونتو...
-
Back down to earth
1401/05/29 00:27
یه وقتایی از کار دنیا تعجب میکنم ، میمونم که من کی هستم و قرار چه اتفاقاتی رو ببینم و درک کنم دیگه؟ یه وقتایی حتی وقتی پر از حس خوبم ته دلم غمگینم یه وقتایی حتی وقتی خیلی خستم ، کل شبو بیدارم یه وقتایی به چیزی که میخوام میرسم ، ولی بازم راضی نیستم زندگی من و داره به خودش وابسته میکنه و این در عین شیرین بودن خطرناکه ،...
-
[ بدون عنوان ]
1401/05/23 11:42
یه جوری عصبیم و سرم درد میکنه که حس میکنم یه تومور به چه گندگی توی سرمه و داره فشار میاره و به زور با فشار دادن دندونام روی هم سعی میکنم عصبانیتمو بخورم. نمیدونم به فشار افتضاح معدم توجه کنم یا به حالت تهوع . خلاصه که وقتی وسط کار وقتی میپرسه چطورم میمونم کدوم حالتمو بگم.
-
[ بدون عنوان ]
1401/05/19 20:59
اگر بخوام از ناراحتیام بگم باید بگم که برای امروز و دیروز نیستن مدتیه هستن ولی توی اوج ناراحتی دست و دل آدم به نوشتن نمیره... ولی اصلش اینه که بغضش هنوز هست. یه سکوت خاصی دارم که طبق معمول فقط خودم میفهمم چقدر ساکتم و چقدر دارم گوش میدم. ششک میکنم به همه چیز ولی خب داره پیش میره همه چیز بیشتر از هرچیزی دور بودن میخوام...
-
[ بدون عنوان ]
1401/05/05 22:12
صدای جیغ توی خیابون باعث شد دوباره پنیک تنگی نفس بیاد سراغم هرچی نفس میکشم هیچ هوایی بالا نمیاد. از جیغ و داد متنفرم.... این چند وقت هرچی سعی کردم آروم باشم امشب این جیغ شد تیر آخر و حال بد....
-
بعد از مدت ها همون شعر قدیمیمون پلی شد
1401/05/02 23:04
دستم از شدت عصبانیت و ناراحتی میلرزید و سعی میکردم غذای فردامو بریزم تو ظرف . مامان مثل همیشه جواب سوالامو نمیده و ترجیح میده با تلفن حرف بزنه . روی قلبم یه کوه سنگینی میکنه . هنوز داره مخم سوت میکشه از اینکه یه پسر غریبه به خودشش اجازه داده اینطوری رقتار کنه. نمیتونم عصبانی باشم و حتی نمیتونماین بغض لعنتیو خالی کنم...
-
[ بدون عنوان ]
1401/04/27 15:55
بدجور اعصابم زده به سیمآخر اصلا کاری به اختلاف نظر ندارما آدم ها حق دارن باهم نظرشون مخالف باشه ولی اینکه نظرتو بچسبونی به دین و بعدم بخوای تویی که هییییچییییی نیستی هنوز خودتو بگیری برام .... این بده.... اونقدر توی فکر و ذهنم دارم خود خوری میکنم که دلم میخواد جلوم باشه بگیرم بزنمش . غیرتتتتتت؟! پاشو برو تو...
-
پسر ساختمان روبه رو
1401/04/21 21:09
یه پسری توی ساختمون تقریبا روبه روی پنجرا آشپزخونمون زندگی میکنه که گاها به خصوص وقتایی که آشپزخونمون پرده نداره زندگیشو تماشا میکنم.... توی اتاق میاد.... اتاقشو ججمع و جور میکنه گاهی چندتا پیامک میفرسته یا میخونه و من از فاصله هم حتی گاها لبخند روی لبشو میتونم حس کنم . و سریع اتاقشو ترک میکنه. بعد میاد دوباره تو اتاق...
-
مترسک
1401/04/15 21:38
تاحالا به مترسک فکر کردی؟! در عین سکوت چه ابهتی برای کلاغ ها داره؟ واقعا ابهت خاصی داره؟ اگرم داشته باشه فقط برای کلاغ ها داره. که اونم فکر نکنم دیگه بتونه با سکوتش کلاغ هارو بترسونه. هرچقدرم که براش دریا باشی بازماون میشینه تو ساحل ، براش فردا باشی بازم اون میره تو گذشته. بعد مثل مترسکی که خودش و همه فکر میکنن ابهتی...
-
بهم ریختگی
1401/04/14 16:53
وقتایی که هجوماتفاقات هست سعی میکنم از عالم و آدمفاصله بگیرم. امروز وسط روز یهویی حس کردم که دلیل خاصی برای زندگی ندارم و از اینجا به بعد زنده ام تا بمیرم... چند بار وقتی توی مهد کناز بچه ها بودم گریه ام گرفت چند بار وقتی توی راه بودم تا برسم به کلاس گریم گرفت. و حس کردم از درون خالی ام . دوست داشتم میتونستم با یکی...
-
[ بدون عنوان ]
1401/04/01 17:43
دوست ندارم آدم هارو نا امید کنم. مثلا الان که به ادامه مسیر علاقه ای ندارم و حس نا امید کردن دارم حس بدیه. یا اینکه سر کنکورم همه نا امید شدن حس بدیه. ولی فهمیدم که قبل از هرچیزی انگار دارم خودمنا امید میشم از خودم و اون حس بدتریه. خستگی این روز ها و ادامه دادن خودم با وجود همه خستگیا خیلی خستم میکنه.
-
[ بدون عنوان ]
1401/03/27 01:07
دل تنگی از دست دادن آدمهایی که زمان و فاصله ، فاصله طولانی بینتون انداخته اسم خاصی داره؟ یه لحظه چشممو بستمو حس کردم الان امکان داره هوا بارونی بشه و بتونیم هوای بارونیو بریزیمتوی ریه هامون. بعد یادم اومد توی تابستونی ترین روزهاییم و یه غم خاصی ناشی از تمام از دست دادن های آدم هایی که میرن و فاصلهرو بهمون هدیه میدن...
-
بیست و چهار ساعت گذشته
1401/03/24 23:51
یه بیست و چهار ساعت وحشتناک استرس آور که بخیر گذشت اخرش. ولی فکر کردن به اینکه یعنی چی میتونه اتفاق بیوفته برامون برق از سرم میپرونه. فکر کردن به عاقبتی که اتفاق نیوفتاده علاوه بر اینکه کار اشتباهیه کار بیهوده ای هم هست. چون اتفاق نیوفتاده. ولی خیلی ترسناک بود. وانگار الان که تازه تموم شده همه ترسشو بیشتر داریم میکشیم...
-
[ بدون عنوان ]
1401/03/23 17:58
وقتی خیلی خیلی شلوغ میشه ذهنم و روزم و کارام انگار یه جایی از این همه شلوغی میپاچم از هم و الان توی اسنپتوی همین لحظه دارممیپاچم و گریه میکنم . از اینهمه فکر از این همه گیر. و آرزو میکنم کاشکی میشد هیچ وقت هیچ کدومشونو نبینم. و اینآرزو محال است. دیروز فهمیدم که چقدر هادی اتفاقا توی خونه کمتوجهی میبینه یا مثلا یکی...
-
خفگی
1401/03/21 21:02
دوباره خفگی ..... دستشو گذاشته روی گلوم و هی فشار میده، هی فشار میده و هی یاد اتفاقات می افتم و همه اینها درونم اتفاق می افته در ظاهر آروم نشستم... دوباره خفگی .... توی هاله ای از خواب همه اینهارو مینویسم و هیچ ایده ای ندارم که آینده یا حتی فردا قرار چطور بگذره.
-
[ بدون عنوان ]
1401/03/18 21:57
از شروع این هفته هر روزش و هر لحظه اش بغض توی گلوم بود و میگذشت... شاید تنها شانسم این بود که حجم کارام حسابی زیاد بودن بیهوش میشدم از خستگی. حتی اگر بخوام بیشتر بگم باید بگم که یکی از انگشتام میپره و خودم خوب میدونم که چقدر حجم دل گرفتگیم زیاد هست.
-
بدون عنوان
1401/03/12 12:41
آره اینکه وقتایی که ذهنم درگیره و رو به راه نیستم بیشتر مینویسم اینجا درسته ولی اینبار بدون اینکه اتفاق بزرگو گنده ای اتفاق افتاده باشه ، بدون اینکه از بیکاری هجوم فکرای زیاد افتاده باشه به جونم ، بدون اینا اومدم بگم؛ بگمکه دروغ چرا با اینکه خاکستر شد اتفاقات چند ماهی که باعث یه تصمیماشتباه شده بود خاکستر شد...