imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

اتاق



من حتی توانایی بروز احساساتمو هم ندارم. 

مثلا گریه ....

نمیتونم ناراحتیمو با گریه بروز بدم که بره پی کارش یا نره پی کارش‌ ولی یه کاری کرده باشم برای خودم.

اینجا همون اتاقیه که چهار سالی هست مهمونشم تو خونمون از اینجایی که نشستم ویوی یکی از گوشه های تنگ و دنجشه که با وجود کوچیک بودنش اما گوشه های دنج زیاد داره.همه بارم شده همون گز آنتیک با روکش شکلاتی و منی که از صبح هرکاری میکنم نمیتونم یکم حال خودمو خوب کنم. توی اون پنجره روبه رویی دارم فاطمه ای میبینم که از درد دستشو گذاشته روی لپش و گاهیم روی بازوش و نمیتونه صدای ضجه ی گریش و خفه کنه. توی اون پنجره دارم فاطمه ای میبینم که میشینه روی پله های خطرناک دم اتاقش و ساعت ها اونجا با عروسکاش بازی میکنه و صداش در نمیاد.حالا یه فاطمه اینور نشسته و نمیتونه یکم از دردشو کم کنه. دیشب به خودم گفتم کسی از ناراحتی و بغض داشتن نمرده توام نمیمیری پس ول کن حالا که اینطوریه توام ول کن بزار غرق شی توی هرچی که هست. غمه ، درده، هرچی که هست باشه.


Sh ree ve ne

به شوک‌های امروز اینم اضافه بشه مثلا. برای نمیدونم چندمین بار بهم ثابت شد که دنیا جای غمگینیه و من اشتباها یا به زور دارم شادش میکنم.

بدجور حالم گرفته شد از نبودنش....