imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

۶ ماه پیش این موقع

دقیقا شیش ماه پیش توی یه همچین روزی صبح زود از خواب بیدار میشدم یکم کشمش میریختم توی جیبم چترمو برمیداشتم و از خونمون تا میدون تجریش پیاده میرفتم و کیشمش میخوردم که فشارم نیوفته . به تجریش که میرسیدم یه لاته میگرفتم از لمیز و میشستم تو تاکسی و آهنگ میزاشتم تو گوشم و سعی میکردم به این فکر نکنم که یه ماهه مامان و بابام باهام حرف نزدن و کسی ندارم که بگم چقدر تنهام . 

نبود کسی.... نه اینکه همیشه همه باشن اما اون موقع هیچ کس نمیخواست باهام حرف بزنه . چقدر برای منی که همیشه عادت به حرف زدن دارم سخت بودن اون روزا. تا شب دانشگاه میموندم و فکر میکردم بعد آروم آروم میرفتم خونه توی راه گریه میکردم . نمیدونم در چه حد یکی میتونه از تنهایی بترسه اما من میترسم از همین که این همه دیر میکردم و کسی نمیپرسید مردم یا زندم. 

اون موقع بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داشتم که نبودی....

حالا شاید اون روزا یه خاطره تلخ یا شیرین از گذشتم باشن اما بدجور چتر و تنهاییم و بارون و درد اون روزا ترسم از تنهایی رو کمتر کرد. 

قضیه این دوره کردنه اینه که الان ناخداگاه یه مشت کیشمیش خواستم بخورم و اینا اومدن به ذهنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
انسان 1398/03/21 ساعت 00:52 http://tarah1368.blogsky.com

مویز بخور
مویز بهتره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.