imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

Bana can galde

تلفن و برداشتم و سعی کردم بعد از مدت ها هرچی از منا دیدم بهش بگم اما اونم ناحقی نکرد گفت حتی چرت و پرت گفت حتی ناراحت شدم اما گفتم و گفت. میدونی اخرش چی شد دیدم نمیتونم تحمل کنم زندگی کردن کنار هیچ کدوم از آدمای اطرافمو خب آرههههه معلومه منی که تمام تمایلم به سمت خانوادمه و خانواده ای که تمایلی به سمت من ندارن بایدم با مرگ یه دوست از پا دربیام بایدم روزی صدبار چیزایی رو دوره کنم با خودم که تحمل زندگی و برام سخت کنه بعدشم هی روز به روز بیشتر بمونم خونه بیشتر افسرده شم بیشتر به فکر خودم نباشم. ما آدما چی فکر کردیم با خودمون که اومدیم تو این دنیا واقعا؟!

اون لحظه ای که کان اومد برام لحظه ی شیرینی بود یا شایدم شیرین ترین لحظه امروزم. 

" دور بودم، تنها بودم، یه جنگل سبز بود خیلی سبز و خوشگل اما هواش مِهی بود یه کلبه چوبی دقیقا وسط اون جنگل برای من بود قهوه بود شومینه ک صدای چوب بود بوی چوب سوخته بود.... آروم بودم راستش خیلی آروم سردمم نبود ، احساس تنهایی نمیکردم با اینکه تنها بودم ". خیلی زود اما اومدم بیرون خیلی زود دوباره گرمای وسط بهار و گشنگی و حس بد تنهایی و بغض و بیخوابی و چیزای اینطوری اومد سراغم.


با خودم عهد ببندم که کاری نداشته باشم باهاشون هیچ کاری دیگه ندارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.