imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

وقتایی که خیلی از زندگی کردن پشیمونم هیچ کس جز خودم نمیفهمه.

بیشتر از همیشه و یواشکی قهوه میخورم. درس نمیخونم دانشگاه نمیرم در حدی که استادا تا دم انداختن پیش میرن. همه فکر میکنن تنبلم. خودمو الکی به خواب میزنم در حالیکه اصلا نمیخوابم. هرکاری که میدونم بده انجام میدم . اینا تا جایی پیش میرن که تبدیلم میکنن به یه آدم افسرده و عصبی. عموما کسی از این دوره قبلی خبر نداره برای همینم وقتی یهویی عصبی و افسرده میشم کم کم ادمای اطرافم ازم دور میشن گاها دوستیام بهم میخوره ، اگر خیلی طرف برام مهم باشه سعی میکنم برگردونمش اما اصولا برنمیگردن و تنها میمونم. ذاتا کیه که یه همچین فاطمه ای رو بتونه تحمل کنه هان؟! اگرم طرف خیلی برام مهم نباشه رهاش میکنم به امون خدا. 

تا جایی که کم کم حال خودمم از خودم بهم میخوره اعصابم ضعیف میشه و همیشه آخر اینا به بیماری جسمی ختم میشه. معده درد ، قلب درد، سردردای چند روزه....

اگر بپرسین الان تو کدوم مرحله ای باید بگم هنوز تو مرحله اولم و حس میکنم چیزی نمونده تا وارد مرحله دوم بشم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.