imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

اون روز که حالم خیلی بد بود با یه چیز تیز توتا خراش سطحی اما بزرگ رو دستم انداختم.

خودم متوجه نشدم نشدم چون اصن تو حال خودم نبودم.

امروز که به خراشا نگاه میکردم با خودم فکر میکردم که نمیخوام اون حال بدی که خودت متوجه خودت نیستی و برای هیچ کس نمیخوام . حتی برای خودمم.

شاید تازه دارم میفهمم وقتی یه چیزی قلبم و به درد میاره تازه چطوری میشم. یا شایدم میدونستم و تاحالا دقت نکرده بودم

حالا اما وقت مقدسیه برای من توی این زمانی که به مقدس بودنش اعتقاد دارم آرزو کردم از صمیم قلبم که خوب باشن واقعا خوب باشن همه عزیزام. که غم نداشته باشن که قلبشون فشرده نشه.

هذا من فضل ربی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.