imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

صبح وحشی شد

یهویی یه جاقاشقی فلزی برداشت که یکم خطرناک بود و نفهمیدم سمت من پرتابش میکنه یا خودش....

مثل همیشه دست خودم نبود صدای گریم بلند شد فقط داد میزدم که ازم دور شه میگفتم تا مدت ها میلرزیدم و میلرزیدم همه وجودم همه وجودم میلرزید.

از اون حالت های کم‌آوردم بود. کوچیک شده بودم و میلرزیدم. از حرفا و رفتاراش از ترس اینکه بلایی سرم بیاره باز .


آدم‌تا کجا میتونه لرزیش دستشو بگیره تا کجا میتونه تحمل کنه تا کجا میتونه بخوره و بشنوه این آستانه تحمل برای من خیلی وقته رد شده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.