imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

دلخند

امروز صبح با بچه های خیریه دلخند بیمارستان مفید بودیم بخش ریه.

وقتی بچه بودم زیاد میرفتیم بیمارستان مسیح دانشوری( متخصص ریه ) آره خب آسم و این صحبتا.... اما گذشت رفع شد بدترین خاطره ای که از اون دوران داشتم راه رفتن تو بخش بود و صدای سرفه و گریه بچه های همسن خودم. حاضر بودم تلخ ترین داروها رو بخورم اما اونجا نباشم. خوب یادمه که اون موقع هم باخودم فک میکردم کاشکی یه بار یکی برای شادی این بچه ها یه کاری بکنه چونکه میدونستم وقتی حواست پرت بشه سرفه هات کمتر میشه. 

حالا حدودا ۱۰ سال گذشته یه دختر بزرگ شدم و دقیقا توی همون بخش برای خوشحال کردن بچه ها رفتم کلی حس خوب دیدم و عجیب ترینش این بود که قرار بود بخش سرطان خون باشیم اما بخش عوض شد....

کل حس های من یه طرف اون لحظه ای که یکی از پسرا برای شادی یکی از بچه ها که حرف نمیتونست بزنه بهش گفت بازم میایم پیشتون و دقیقه ها دوتایی زل زدن به چشمای همدیگه....


خدایا خیلی شکرت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.