imagination

وهم نوشت

imagination

وهم نوشت

همون جایی باش که بهش تعلق داری

همیشه تو فکرم این بود که آدم باید خودشو به هرنوع آدمی نزدیک کنه تا تو دل همین جامعه ای که پر از آدم های رنگ و وارنگه بتونه خود واقعیش بیاد بیرون.....

اما

تازگیا این استدلالم تغییر کرده.

با خودم میگم که تو دقیقا به خاطر این تا الان خود واقعیتو نمیتونستی نشون بدی که همیشه با آدم های خیلی متفاوت بودی و همیشه سعی داشتی اونا رو راضی نگه دادی. حالا که خودم دارم از خودم راضی میشم طبیعیه دور شدن از یه سری جمع ها و نزدیکی به یه سری دیگه آدم ها....

چند روز پیش با وجود سرمای شدید و خستگی و ترافیک و همه این حرفا وقتی فهمیدم عارفه ماشین داره گفتم نمیام با شما و راهم و کشیدم و توی خستگی و برگشتن با بی ارتی رو ترجیح دادم. حالا وقتی برمیگردم عقب راحت تر متوجه میشم چرا تنها مشکلی شخصیتی ای که تونست روان شناس ازم بگیره این بود که با هر کس و ناکسی دوست میشم. و من اون موقع کلی بهش خندیدم و مسخرش کردم ولی حالا میفهمم که منظورش چی بوده.

دلتنگیو گذاشتم کنار خستگی و سردرد و به قرص و قهوه دور کردم عزمم و جزم کردم تا هرچقدر میتونم واحد بگیرم که زودتر تموم شه لیسانس بعدشم بیوفتم دنبال کار و در انتها زبان و تموم کنم. از اینی که هستم خرسندم حالا:)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.